پنجشنبه ۱۶ فروردین ۰۳

یک رمان

تجربه متفاوت دانلود رمان | سایت یک رمان بهترین مرجع دانلود رمان های جدید، طنز، همخونه ای، عاشقانه، کل کلی، پلیسی،بدون سانسور می باشد.

دانلود رمان دختر کوچه درختی از شیدا شیفته

۲ بازديد

رمان دختر کوچه درختی

در این پست رمان دختر کوچه درختی را آماده کردیم.برای دانلود رمان دختر کوچه درختی در ادامه پست همراه ما باشید.

خلاصه رمان دختر کوچه درختی

طلعت خانوم  دنبال یه عروس مناسب برای پسر بزرگشه تا بعد از سی و چند سال مجبور به ازدواجش کنه و کی بهتر از حنای شرو شیطون که هم خوشگله هم کم سنو سال تازه به خاطر شرایط خانواده اش مطمئنا مشکلی با چند همسری شوهرش نخواهد داشت.

بخشی از رمان

لبخند بی رمقی زدم و دوباره روی مبل وا رفتم
_خوبی؟
_اوهوم...

کنارم نشست و دستش را پشت از سرم دراز کرد
_ خب، چه خبرا؟

شانه ای بالا انداختم
_هیچ!
_بدون ما خوش گذشت؟ 

چپ چپ نگاهش کردم. چطور میتوانست دلخور باشد و تکه بیندازد. خم شدم و کیسه ها را جلو کشیدم.

با دیدن بسته های نوار بهداشتی دوباره خنده ام گرفت
_جدی جدی از همشون خریدی؟
_شوخی بود؟ از همشون دوتا بسته برداشتم.
_نه خوبه دستت درد نکنه...

بلند شدم و یکی با برداشتن یکی از بسته ها اطلاع دادم که باید یک سری به سرویس بهداشتی بزنم.

https://www.lotusforsale.com/author/giribok/
https://disqus.com/by/giribok/about/
https://active.popsugar.com/@giribok/profile
https://photozou.jp/user/top/3352590
https://biashara.co.ke/author/giribok/
https://slides.com/giribok
https://doodleordie.com/profile/giribok
https://list.ly/giribok619
https://www.ted.com/profiles/46180901
https://my.desktopnexus.com/giribok/
https://coolors.co/u/soheil11
https://www.blurb.com/user/pakoy?profile_preview=true
https://coub.com/2798254a16315d699e84
https://topsitenet.com/profile/pakoy/1133572/
https://www.mixcloud.com/pakoy/
https://letterboxd.com/pakoy/
https://www.tripadvisor.in/Profile/pakoyp
https://www.intensedebate.com/people/pakoy
https://www.divephotoguide.com/user/pakoy
https://www.pedalroom.com/members/pakoy
https://play.eslgaming.com/player/19926349/
http://80.82.64.206/user/pakoy
https://www.4shared.com/u/QTsIaiuP/pakoy35863.html
https://www.pinterest.com/btccash20/
https://forum.moshaver.co/members/pakoy.html
https://www.diigo.com/item/note/8qa8r/m8eu?k=e79c03fdc216cba9488df129f8618dec
https://telegra.ph/%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%B2-02-11
https://anotepad.com/notes/qhsc5wwg

 

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

۷ بازديد

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

در این پست رمان تب واگیر را آماده کردیم.برای دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه سرزمین رمان باشید.

دانلود رمان تب واگیر از فاطمه مفتخر

پارت اول رمان تب واگیر

سرم گیج می‌رفت، نفسم به زور بالا می‌آمد و قلبم تند تند می‌زد!
دنیا دور سرم می‌چرخید.
همین فاصله‌ی کوتاه و چند دقیقه‌ای مابینمان را انقدر تند دویده بودم که پاهایم از درد گز گز می کرد و اکسیژن به سختی ریه هایم میرسید.
همانطور که با تمام وجود می‌دویدم، او را دیدم!
با دیدنش مقابلم جان دوباره به بدنم و قدرت به پاهایم برگشت!
از صدای نفس نفس زدن هایم و دویدنم با تعجب به طرفم برگشت و با دیدنم انگار که رویش یک سطل آب یخ ریختند!
زانوهایم لرزید و در چند متری‌اش، از سرعتم کم شد و زبانم در دهان خشک و تلخم چرخید:

_ ب...ب...یا...بیا...ا

بریده بریده و با صدایی که به زور در می‌آمد حروف از دهانم خارج می‌شدند و نگاه حیرت زده‌ی او رویم چرخید و انگار که به خودش آمده باشد سراسیمه گفت:

_ چیه؟ چی شد؟

دستان خونی‌ام را با ترس بالا آوردم و نگاه او هراسیده‌تر از قبل شد. با چند گام بلند خودش را به من رساند و بازوانم را در دستش گرفت. همانطور که صدایم می‌زد تکانم داد.
حالا وقت این نبود که خودم را ببازم، باید دست می‌جنباندم، اما رمق نداشتم! تنها توانستم با دست به دشت اشاره کنم و بگویم:

http://clients1.google.cf/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ne/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ac/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.td/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

۸ بازديد

دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی

بخشی از رمان مرواریدی در صدف

مردی که به همراه حاج صادق یاوری آمده بود پیش آمد و رو به حاج حسین گفت:

-حاجی شرمنده، انقدر یهویی و سر زده اومدیم. مثل اینکه مهمونی داشتید و موقعیتش نبوده امشب بیایم. واقعیتش صادق انقدر اصرار داشت که هر چه سریع تر و بدون خبر بیاد دیدنت و غافلگیرت کنه که دیگه ترجیح دادم طبق خواستش عمل کنم. اتفاقا آدرس این ساختمون جدیدتون رو هم بلد نبودیم، رفته بودیم محل قدیمی تون که عمو رحمان آدرس جدید رو بهمون داد.

تمام بدنم سِر شده و به مانند کسی که روحش از کالبدش جدا شده باشد، خیره صحنه های رو به رویم بودم. همان مرد رو به جمعیت پیش رویش کرد و ادامه داد:

-من از همتون معذرت میخوام که سر زده اومدیم و مهمونی تون با حضور ما نیمه کاره موند.

صدای اشرف بانو به مانند ناقوس مرگ به هوا خواست:

-این چه حرفیه، مهمون حبیب خداست خیلی خوش اومدید. تعجب ما و اینکه به رسم ادب نتونستیم طوری که لایق شماست باهاتون برخورد کنیم به خاطر موضوع دیگس، ما متوجه یه مسئله نشدیم ...

اشرف بانو به سوی حاج صادق یاوری چرخید:

-اینکه شما همون حاج صادق یاوری هستید که پدر عروسمون هست. یا فقط یک تشابه اسمیه و شما دوست دیگهِ حاج حسین هستید؟

http://clients1.google.tg/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ga/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.so/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.gy/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.bt/url?sa=t&url=https://magday.ir/

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

۱۶ بازديد

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

در این پست رمان نیم نگاه را آماده کردیم.برای دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر

بخشی از پات اول رمان نیم نگاه :

ضجه های دلخراش زن یک لحظه هم قطع نمی‌شد:

_ رخت عروسیمون عزا شد؟ خدایــا!

زن موهایش را دیوانه وار می‌کشید و اشک می‌ریخت.

دو دختر سعی در آرام کردنش داشتند، اما تلاششان بی‌نتیجه بود.

آرام بودن میان این لحظه دور ترین چیز ممکن به نظر می‌امد؛ عزیز جانشان بی‌خبر رخت خداحافظی تن زد و رفته بود، آرام می‌ماندن؟

میان فروردین بوران آمده بود، به شهر که نه، به خانه‌ی آنها!

زن دوباره فریاد کشید:

_ جواب منو بده؟ کجا رفتی؟

 صدای گریه بیشتر از قبل اوج گرفت.
اشک های مظلومانه‌‌ی‌شان که دل سنگ را هم آب می‌کرد!

داغ عمیقی روی دل این جماعت نشسته بود که هیچ گونه التیام پیدا نمی‌کرد.

بزرگ، کوچک، زن و مرد، هر کسی که حضور داشت رد غم را می شد از صورتش خواند.

اشک جاری از چشمانشان، صورت‌هایشان را تر می‌کرد و لحظه‌ای قصد توقف نداشت!

بوی گلابی که فضا را معطر کرده بود، برای تک تکشان حکم بدترین بوی دنیا را داشت!

صدای شیوَن زنان در محوطه عظیم بهشت زهرایی که  هرروز این صحنه ها را به تماشا می‌نشست، غریبانه می‌پیچید.

دختر جوان با گوشه شال مشکی رنگش صورت سرخش را پاک کرد و زار زد:

_ زود بود برای رفتن، خواهر به قربونت...
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef
https://babiato.co/members/soheilnew.135298/#about
https://www.gamespot.com/profile/ironp/
https://forum.p30day.ir/topic/19931-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%D9%8A%D9%86-%D8%A2%D8%B3%D9%8A%D8%A7%D8%A8-%D8%A7%D8%AF%D9%88%D9%8A%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-2022/
https://noktenevis.ir/YV3w

لیست وبلاگ های دانلود رمان

۱۴ بازديد

وبلاگ های دانلود رمان

http://1roman.royablog.ir
http://20roman.royablog.ir/
http://98ia.royablog.ir/
http://98iia.royablog.ir/
http://avakhis.royablog.ir/
http://baghstore.royablog.ir/
http://baneh20.royablog.ir/
http://bekroman.royablog.ir/
http://enovel.royablog.ir/
http://ketabesabz.royablog.ir/
http://ketabrah.royablog.ir/
http://ketabsaz.royablog.ir/
http://mahroman.royablog.ir/
http://nabroman.royablog.ir/
http://negahdl.royablog.ir/
http://novelfor.royablog.ir/
http://novelkade.royablog.ir/
http://novelman.royablog.ir/
http://novelsland.royablog.ir/
http://novelsworlds.royablog.ir/
http://novelz.royablog.ir/
http://roman4u.royablog.ir/
http://roman98.royablog.ir/
http://romanblog.royablog.ir/
http://romanbooks.royablog.ir/
http://romandoni.royablog.ir/
http://romankade.royablog.ir/
http://romankhon.royablog.ir/
http://taaghche.royablog.ir/
http://takroman.royablog.ir/

دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

۱۲ بازديد

دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

در این پست رمان رسم ممنوعه را اماده کردیم.برای دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا در ادامه پست همراه ما باشید.
دانلود رمان رسم ممنوعه به قلم زهرا

بخشی از رمان رسم ممنوعه

_نمی دونم عزیز،وقتی رفتم سر افیشش و دیدم کنار همکارش وایساده،دست و دلم لرزید. داشتن صحنه رو تمرین می کردن اما من نتونستم برم جلو و خودمو نشون بدم.
اب دهانم رو به سختی قورت دادم و اهی کشیدم و ادامه دادم:
_ همش حس می کردم یه چیزی کم دارم،همش حس می کردم لیاقتشو ندارم و برای همین نرفتم جلو. می خواستم برم سوپرایزش کنم اما ترسیدم بخدا،اونقدر ترسیدم و احساس ضعف کردم که بدو بدو از اونجا زدم بیرون و اومدم پیش شما و التماس کردم که بریم. من احساس می کردم هم شان و هم ترازش نیستم. حس می کردم به دردش نمیخورم و بدبختش می کنم. حس می کردم ازم خسته میشه و کنارم می زنه،مادرجون من می ترسیدم. حس می کردم من لایقش نیستم و نباید کنارش باشم اما....
_الان دیگه این حسو نداری؟

نفس عمیقی کشیدم و با یاداوری حرفای چند ساعت پیشش،لبخندی زدم و خیره به چشم های زیباش گفتم:
_نه،جوری بهم اطمینان داد که مطمئنم من هیچ جا جز کنار اون نمی تونم به ارامش و خوشبختی برسم.
قلبم،روحم با تمام حرفاش گرم شده بود‌.
با یاد بوسه داغ و شیرینش،تنم گرم شد. تکین مرهم همه زخمام شده بود.

مادرجون دستی به سرم کشید و با مهربونی گفت:
_مادر این بچه خیلی بیشتر از این حرفا خاطرتو میخواد. نمی دونی چقدر براتون خوشحالم.

لبخندی زدم و سر به زیر انداختم که در اتاق باز شد و بعد اقاجون و قهرمان کودکی هام قدم به سالن گذاشتن.
اتوماتیک وار ما نیز برخواستیم و من دلم برای خیره شدن در خورشید چشم های او پرپر می زد.
http://1roman.royablog.ir/

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

۱۲ بازديد

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

در این مطلب رمان جهنم بی همتا را آماده کردیم.برای دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان جهنم بی همتا از زهرا غنی ابادی

بخشی از رمان جهنم بی همتا:

آرام با قدم هایی که تمام سعیم بر بی صدا بودنشان بود در راهرویی سفید رنگ جلو می رفتم.

بوی ضد عفونی معده ی ملتهبم را به تهوع می انداخت، این رنگ سفید بی نهایت بیشتر از قبل آشوبم میکرد و سکوت و خلوتی مسیری که جلو می رفتیم ترس به جانم می انداخت.

زن پرستار جلو می رفت و من در کنار یاسین به دنبالش می رفتیم.

-نبات جان، برای پنج دقیقه فقط راضی شدن.

«پنج دقیقه!»

تو بگو یک لحظه، یک نگاه...

بغض میان گلویم بالا آمد.
فقط چهره اش و نفس کشیدنش را ببینم راضی هستم.

جوابم در همان سکوت تکان سرم بود.
همانطور که جلو می رفتیم از دور نگاهم روی سربازی سبز پوش نشست.

از دیدنش سینه ام به درد آمد.
پدر نازنینم، چه کسی باورش میشد، مرد قانون مند و پاکی مثل تو یک روز در این مکان و در این شرایط باشد.

افکارم، برایم روضه ای غمناک بود.

نگاه سرباز کنجکاو رویمان نشست ، انگار در رو به رویمان با نوشته «ccu» نحس رویش آخرین مانع برای دیدن بابا بود.

مقابل چشمان پر اشکم در باز شد و سالنی
کوچک و دری که قسمت بالایش شیشه ای بود.

-اجازه نمیدن داخل اتاق بری...باید از  پشت شیشه ببینیش.

صحبت های آرام یاسین در کنار گوشم را دستش که به دور مچم حلقه شد و به سمت در کشاندم تکمیل کرد.

نگاه منگ و مضطربم از پشت شیشه، بی قرار  درون اتاق  چرخ خورد...روی چهارتختی که کنار هم بودند و دستگاه های پر سیم و لوله ی بینشان، میان دو پرستار سفید پوش و ماسک دار درون اتاق...

اشک لعنتی نگاهم را تار کرده بود و اجازه نمی داد بابا را تشخیص بدهم.

پر بغض و عجز از یاسین و پرستار همراهان که از ما عقب تر ایستاده بود کمک خواستم
-بابام کدومه...

صدای پرستار زن آهسته از پشتم گفت
-تخت دوم...بالای سرشون اسمشون نوشته شده.

نگاهم پر دقت سمت آن تخت و مرد لاغر و تکیده ی رویش کشیده شد.

چیزی درونم شکست و فرو ریخت...
این مرد لاغر و پیر بابای من نبود...

https://soundcloud.com/user-951278895
https://issuu.com/dianasotof
https://www.buzzfeed.com/buntakinfo
https://github.com/margaretheee
https://www.flickr.com/people/soheilnew/
https://imgur.com/user/buntaku/about
https://www.quora.com/profile/%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D9%88%D9%86%D8%AA%DA%A9
https://vimeo.com/user131942625
https://www.pinterest.com/buntaki/
https://myspace.com/margarethef

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

۱۰ بازديد

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

در این پست رمان خوب‌ ترین حادثه را آماده کردیم.برای دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان خوب‌ ترین حادثه از زینب بیش‌بهار

بخشی از رمان خوب‌ ترین حادثه

و من فکر می‌کنم خدا چقدر مهربان است. چقدر هوای المیرا را دارد. داخل آسانسور خیره به صورت خودم لب می‌زنم:
_ هوای تو رو هم همیشه داشته.
لب برمی‌چینم. یکی از درونم سر برمی‌آورد که بیشتر می‌خواهم.
پلک می‌زنم و لب.
_خیلی بیشتر.
المیرا با وجود بیدار خوابی سرحال است. با یک دست جانان را در بغل دارد و با دست دیگر چای می‌ریزد و تندتند حرف می‌زند.
از سفارش حسین خنده‌ام می‌گیرد‌.
خدا المیرا را به من داده تا همیشه مرا به زندگی امیدوار کند. سینی چای را که می‌گذارد روی میز با خنده می‌گوید:
_خلاصه که افسردگی بعد زایمانم نمی‌گیرم یه کم کلاس بذارم.
لبخند می‌زنم. نرم و کم‌رنگ. بعد زمزمه می‌کنم:
_باز کی برات کلاس گذاشته؟ شاید واقعاً افسردگی داره؟
اخم‌ می‌کند.
_ول کن خزر. نمی‌خواد از بیشعورا دفاع کنی.
به خنده می‌افتم.
_چشم!
به جانان که بی حال است نگاه می‌کنم. المیرا غمگین می‌شود‌.
_بچه‌م آب شد تو این یه روز.
قلبم مچاله می‌شود. همیشه ابراز احساسات مادرانه‌ی المیرا همه‌ی حس خفته‌ی مادری مرا بیدار می‌کند. آن‌قدر طالب داشتن بچه می‌شوم که فکر می‌کنم بزرگ‌ترین حسرت دنیا را دارم به دوش می‌کشم. من با کیان مادر شدن را تجربه کرده‌ بودم. مامان که باردار شده بود اکثر اوقات می‌نشسم و به شکمش زل می‌زدم و حرکت کیان را می‌دیدم. ذوق می‌کردم و دلم ضعف می‌رفت‌. کیان بچه‌ام بود اما اختیارش را نداشتم. مامان همیشه عسل‌ترین رابطه‌ام با کیان را تلخ و زهر می‌کرد.

دانلود رمان رویای سپید از کیوان

۱۱ بازديد

دانلود رمان رویای سپید از کیوان‌عزیزی‌

در این پست رمان رویای سپید را آماده کردیم.برای دانلود رمان رویای سپید از کیوان‌عزیزی‌ در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان رویای سپید از کیوان‌عزیزی‌
بخشی از رمان رویای سپید

- حالا چرا خودت رو عذاب میدی،  مشکلی نیست یه سوءتفاهم بود برطرف شد. دیدی که آقای موسوی گفت نمی‌خواد خالی کنی! گور سر حرف مردم، نباید برات مهم باشه...

۸ سال نفس به نفسش بودم.خوب است مرا می‌شناخت و این حرف را می‌زد.

با نگاهی خیره گفتم‌:

- حتی اگه مجانی هم بخواد بشینم ممکن نیست قبول کنم. در اولین فرصت تخلیه می‌کنم.حداقل تو که منو میشناسی هر حرف و رفتاری رو تحمل نمی‌کنم!

چنگی بین موهایش زد. اندوهبار گفت:

- آره خوب می‌شناسمت چه آدم یه دنده و حرف خودت هستی! بدجور  کینه به دل میگیری اهل بخشش نیستی! هرکس دیگه‌ای به جای تو بود این همه التماسش می‌کردم و به دست و پاش میفتادم، گذشت می‌‌کرد یه فرصت دیگه بهم می‌داد...

دل نازک شده بودم. دست خودم نبود، تازگی هر حرفی را بد تعبیر می‌کردم و شکسته دل می‌شدم،  گفتم :

- کسی مانعت نشده برو التماس همونی  رو بکن‌ که قَدرت  رو بدونه، تو که فهمیدی چه آدم بیخودی هستم پس چرا بی‌خیالم نمی‌شی؟!

بلند شد آمد کنارم نشست. دستش را روی شانه‌ام انداخت و گفت:

- سپید بی‌رحم نباش، می‌دونی که فقط تو رو میخوام هیچ کس غیر تو به چشمم نمیاد...

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا

۱۱ بازديد

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا

در این مطلب رمان امپراطور را آماده کردیم.برای دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا در ادامه مطلب همراه ما باشید.

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا
پشت خودکار را داخل دهانم فرو بردم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم. تار مزاحم همیشگی که سد نگاهم شده بود را کنار زدم. دو دل برای پرسیدن سوالم به سوزن زدن های مداوم دستهای مادرم خیره ماندم.
چرم کفش‌ها، زیاد از حد برای دست های خسته‌ی مادرم کلفت و سنگین بودند.
با هین بلندی که کشید شانه هایم ترسیده پریدند. پشت خودکار داخل لثه ام فرو رفت. صورتم از درد لثه‌ام جمع شد. لب‌هایم را محکم به هم فشردم‌و دستم را روی لب های برجسته‌ام‌ گذاشتم‌.
مادرم با درد، خون انگشت سبابه اش را با دستمال کاغذی که دیگر با خونش رنگین شده بود رنگین تر کرد.
خودکار را روی کتابم پرت کردم و چهار زانو سمتش رفتم: مامان؟
کاغذ دستمالی‌را محکم روی انگشتش فشرد.
جانم.
نگاهی به در حمام انداختم. هنوز شرشر آب می‌آمد. مضطرب دو زانو بیشتر خودم را جلو کشیدم:
مامان تا کی میخوای تحمل کنی و چیزی نگی!
نگاه آشفته‌اش بالا آمد! اول در حمام را کاوید. وقتی مطمئن شد شوهر عزیزدردانه‌اش درحال دوش گرفتن است بازویم را گرفت:
شادن بازم شروع نکن... تو برو به درست برس. می‌دونی اگه بابات این اراجیف رو بشنوه چی میشه؟
ابرو در هم کشیدم و بازویم را از دست انگشتان مادرم که حتی قدرت نیشگون گرفتن محکم را هم نداشتند بیرون کشیدم و گفتم:
خوب بشنوه... همه میگن. امروزم کوثر می‌گفت.
با چرم کفش روی رانم کوبیدو از بین دندان غرید:
کوثرم بی‌جا می‌کرده با تو... پاشو برو اعصاب منو بهم نریز...
خودم را عقب عقب کشیدم تا از کتک خوردن در امان باشم. اما زبانم را قلاف نکردم. دوباره گفتم:
مادرخام و خوش‌خیال من... داره با زبون چرب‌ و نرمش خامتون می‌کنه. وگرنه بپرسین بگین از صبح کجا بود؟ چرا نهار نخورد؟ بیچاره مامان من... کوثر می‌گفت امروز داداشم بابات و دیده...
مادرم برای زدنم نیم خیز شد که صدای آیفون چرم کفش را بالا سرش متوقف کرد.
برای خالی کردن دلش چرم را سمتم پرت کردو گفت:
به جای حرفهای بزرگتر از دهنت برو درو باز کن و بیا یه چایی دم کن. الان از حموم میاد بیرون میگه کو چایی؟
بلند شدم و پای بالا رفته‌‌ی شلوار اسلش آبی رنگم را پایین انداختم.
همان طور که سمت آیفون می‌رفتم در دلم غر زدم.
«خوب چایی هم خونه‌ی اون زنیکه کوفت میکرد... به من چه»
مدتی بود از پدرم دل چرکین بودم. از وقتی حرف های پشت سرش را شنیده بودم ازش کینه به دل گرفته بودم. قبل ها باور نمی‌کردم اما حرف های دوستم کوثر را باور داشتم. هیچ وقت دورغ نمی‌گفت.
از دیدن تصور داخل آیفون کپ کردم! پلیس؟ انگشت مأموری که کلاه لبه دار سرش بود در تصویر جلو آمد و دکمه آیفون را فشرد. با این که داشتم تصویرش را می‌دیدم اما نمی دانم چرا از صدای زنگ بالا پریدم!
دست‌پاچه گوش را برداشتم:
بله؟
مأمور جلوتر آمد و پرسید:
منزل آقای یاوری؟
نمی‌دانم چرا قلبم در آن واحد پایین ریخت‌. بزاق دهانم را فرو دادم و گفتم:
بله!
کاملاً واضح کاغذی دستش دیدم. نگاهی بهش انداخت و گفت:
به آقای یاوری بگین بیان دم در.
صدای پدرم را از هال شنیدم:
شادن؟ شادن؟
سریع گوشی را روی دستگاه کوبیدم و عقب گرد راه رو را سمت هال دویدم.
- بابا... بابا پلیس!...
با حوله تن پوش جلوی حمام خشکش زد.
دستش روی کلاه سرش که در حال خشک کردن موهایش بود متوقف شد.
نگاه متعجب مادرم در حال نخ کردن سوزن بالا آمد!
پدرم برای لحظه‌ای رنگ به رنگ شد.
رنگ سرخش پرید.
مادرم گفت:
- پلیس؟ پلیس واسه چی! برای چی اومدن؟
پدرم سمت مادرم چرخید:
- بلند شو برو ببین چیکار دارن من لباس تنم نیست.
مادرم نگران بلند شد. نگاه اخم آلودم را از پدرم گرفتم و پشت سر مادرم راه افتادم.
چادرش را از روی آویز برداشت و گفت:
تو کجا؟
مانتو شالم را چنگ زدم:
منم میام.
پوفی کشید و چشم غره رفت.
اما برای من فقط فهمیدن مهم بود. دلم می‌گفت اتفاق ناگواری افتاده است.
https://disqus.com/by/disqus_Z8wAnvzlUz/about/
https://banehstore.blogspot.com/2021/03/blog-post.html
https://studiopress.community/users/dianasoto/
https://dianasoto.livejournal.com/profile
https://www.dell.com/community/user/viewprofilepage/user-id/1394309539
https://about.me/buntak