جمعه ۲۵ آبان ۰۳

یک رمان

تجربه متفاوت دانلود رمان | سایت یک رمان بهترین مرجع دانلود رمان های جدید، طنز، همخونه ای، عاشقانه، کل کلی، پلیسی،بدون سانسور می باشد.

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا

۱۴ بازديد

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا

در این مطلب رمان امپراطور را آماده کردیم.برای دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا در ادامه مطلب همراه ما باشید.

دانلود رمان امپراطور(سایه سرخ) به قلم ماریا
پشت خودکار را داخل دهانم فرو بردم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم. تار مزاحم همیشگی که سد نگاهم شده بود را کنار زدم. دو دل برای پرسیدن سوالم به سوزن زدن های مداوم دستهای مادرم خیره ماندم.
چرم کفش‌ها، زیاد از حد برای دست های خسته‌ی مادرم کلفت و سنگین بودند.
با هین بلندی که کشید شانه هایم ترسیده پریدند. پشت خودکار داخل لثه ام فرو رفت. صورتم از درد لثه‌ام جمع شد. لب‌هایم را محکم به هم فشردم‌و دستم را روی لب های برجسته‌ام‌ گذاشتم‌.
مادرم با درد، خون انگشت سبابه اش را با دستمال کاغذی که دیگر با خونش رنگین شده بود رنگین تر کرد.
خودکار را روی کتابم پرت کردم و چهار زانو سمتش رفتم: مامان؟
کاغذ دستمالی‌را محکم روی انگشتش فشرد.
جانم.
نگاهی به در حمام انداختم. هنوز شرشر آب می‌آمد. مضطرب دو زانو بیشتر خودم را جلو کشیدم:
مامان تا کی میخوای تحمل کنی و چیزی نگی!
نگاه آشفته‌اش بالا آمد! اول در حمام را کاوید. وقتی مطمئن شد شوهر عزیزدردانه‌اش درحال دوش گرفتن است بازویم را گرفت:
شادن بازم شروع نکن... تو برو به درست برس. می‌دونی اگه بابات این اراجیف رو بشنوه چی میشه؟
ابرو در هم کشیدم و بازویم را از دست انگشتان مادرم که حتی قدرت نیشگون گرفتن محکم را هم نداشتند بیرون کشیدم و گفتم:
خوب بشنوه... همه میگن. امروزم کوثر می‌گفت.
با چرم کفش روی رانم کوبیدو از بین دندان غرید:
کوثرم بی‌جا می‌کرده با تو... پاشو برو اعصاب منو بهم نریز...
خودم را عقب عقب کشیدم تا از کتک خوردن در امان باشم. اما زبانم را قلاف نکردم. دوباره گفتم:
مادرخام و خوش‌خیال من... داره با زبون چرب‌ و نرمش خامتون می‌کنه. وگرنه بپرسین بگین از صبح کجا بود؟ چرا نهار نخورد؟ بیچاره مامان من... کوثر می‌گفت امروز داداشم بابات و دیده...
مادرم برای زدنم نیم خیز شد که صدای آیفون چرم کفش را بالا سرش متوقف کرد.
برای خالی کردن دلش چرم را سمتم پرت کردو گفت:
به جای حرفهای بزرگتر از دهنت برو درو باز کن و بیا یه چایی دم کن. الان از حموم میاد بیرون میگه کو چایی؟
بلند شدم و پای بالا رفته‌‌ی شلوار اسلش آبی رنگم را پایین انداختم.
همان طور که سمت آیفون می‌رفتم در دلم غر زدم.
«خوب چایی هم خونه‌ی اون زنیکه کوفت میکرد... به من چه»
مدتی بود از پدرم دل چرکین بودم. از وقتی حرف های پشت سرش را شنیده بودم ازش کینه به دل گرفته بودم. قبل ها باور نمی‌کردم اما حرف های دوستم کوثر را باور داشتم. هیچ وقت دورغ نمی‌گفت.
از دیدن تصور داخل آیفون کپ کردم! پلیس؟ انگشت مأموری که کلاه لبه دار سرش بود در تصویر جلو آمد و دکمه آیفون را فشرد. با این که داشتم تصویرش را می‌دیدم اما نمی دانم چرا از صدای زنگ بالا پریدم!
دست‌پاچه گوش را برداشتم:
بله؟
مأمور جلوتر آمد و پرسید:
منزل آقای یاوری؟
نمی‌دانم چرا قلبم در آن واحد پایین ریخت‌. بزاق دهانم را فرو دادم و گفتم:
بله!
کاملاً واضح کاغذی دستش دیدم. نگاهی بهش انداخت و گفت:
به آقای یاوری بگین بیان دم در.
صدای پدرم را از هال شنیدم:
شادن؟ شادن؟
سریع گوشی را روی دستگاه کوبیدم و عقب گرد راه رو را سمت هال دویدم.
- بابا... بابا پلیس!...
با حوله تن پوش جلوی حمام خشکش زد.
دستش روی کلاه سرش که در حال خشک کردن موهایش بود متوقف شد.
نگاه متعجب مادرم در حال نخ کردن سوزن بالا آمد!
پدرم برای لحظه‌ای رنگ به رنگ شد.
رنگ سرخش پرید.
مادرم گفت:
- پلیس؟ پلیس واسه چی! برای چی اومدن؟
پدرم سمت مادرم چرخید:
- بلند شو برو ببین چیکار دارن من لباس تنم نیست.
مادرم نگران بلند شد. نگاه اخم آلودم را از پدرم گرفتم و پشت سر مادرم راه افتادم.
چادرش را از روی آویز برداشت و گفت:
تو کجا؟
مانتو شالم را چنگ زدم:
منم میام.
پوفی کشید و چشم غره رفت.
اما برای من فقط فهمیدن مهم بود. دلم می‌گفت اتفاق ناگواری افتاده است.
https://disqus.com/by/disqus_Z8wAnvzlUz/about/
https://banehstore.blogspot.com/2021/03/blog-post.html
https://studiopress.community/users/dianasoto/
https://dianasoto.livejournal.com/profile
https://www.dell.com/community/user/viewprofilepage/user-id/1394309539
https://about.me/buntak

دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی

۱۶ بازديد

دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی

در این پست رمان چوب‌خطِ اوهام را آماده کردیم.برای دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان چوب‌خطِ اوهام از نرگس عبدی

ترس، این کلمۀ سه حرفیِ به ظاهر مفلوک؛ بزرگ‌ترین قاتل بشریت است. من ترسیدم. ترسیدم از پس زده شدن. ترسیدم از کنار گذاشته شدن. ترسیدم از نقلِ دهان خاله‌زنک‌ها شدن. ترسیدم از ترحمِ نگاهِ فامیل. ترسیدم و حالا داشتم جزای ترسم را توی حمامِ خانۀ برادرم پس می‌دادم. با عقی که زدم، دل و روده‌ام همراه با زردآب از دهانم بیرون زد. کفِ دستانم را نهاده بودم کفِ حمام و اشک می‌ریختم به خاطر وضع رقت‌انگیزم. از ترسِ این‌که کسی صدایم را بشنود، به حمام اتاق داداش پناه برده بودم. چه باید می‌کردم با این مهمانِ ناخوانده‌ای که باز هم حاصل ترس‌هایم بود؟ سرم را محکم میان پنجه‌ام فشار دادم و مشت به شکمم کوبیدم! گلویم از شدت عق‌زدن‌هایم، به یک سوزش بی‌امان دچار گشته بود. مایعِ زرد رنگ، روی سرامیکِ زرد رنگ راه گرفته بود و از دریچۀ حمام پایین می‌رفت. باید هر چه سریع‌تر اینجا را ترک می‌کردم. دیر رفتنم مصادف می‌شد با بدبختیِ هر چه تمام‌ترم. دیشب داشتم به این می‌اندیشیدم ده عدد قرص آرامبخش می‌تواند آرامشی ابدی برایم به ارمغان بیاورد، منتها باز هم ترسیدم. اصلا مادرم ناف مرا با ترس بریده بود. باز شدنِ بی‌هوایِ در، حال بدی‌ام را تکمیل کرد. طاها درحالی‌که صورت در هم کشیده بود، قدمی داخل گذاشت.

- چه وضعشه؟ خوبی؟

پشت دستم را به کناره‌های لبم کشیدم و از بوی مشمئز کننده‌اش پلک روی هم فشردم.

- با توأم رویا، خوبی؟

با همان چشمان بسته، سر به پایین تکان دادم. این چشم‌ها نباید باز می‌شد. طاها تیز بود؛ می‌فهمید و امان از روزی که طاها می‌فهمید. زنده زنده چالم می‌کرد! این نیز یکی از ترس‌هایم بود. اصلا طاها همیشه جزئی از ترس‌هایم به شمار می‌رفت‌!

- هی بت می‌گم عین آدم غذا بخور. این معدۀ لامصبت چی داره که هی بالا میاریش؟

صدایم بدتر از دست‌هایی که چسبانده بودم به سرامیک، می‌لرزید.

- برو طاها منم الان میام.

- نوبرونۀ جدیدته هی غذای نخورده رو بالا آوردن؟

طاها که گیر سه‌پیچ می‌داد، ول کردنش با خدا بود.

  • برو طاها، اینجا حلوا خیرات نمی‌کنن.


https://www.intensedebate.com/people/melanyvk
http://www.cplusplus.com/user/melanyvk/
http://forums.qrecall.com/user/profile/319234.page
https://statvoo.com/website/buntak.com
https://blogs.gartner.com/jonah-kowall/2014/11/19/new-research-implement-mobile-application-performance-monitoring-for-app-analytics-and-app-quality-visibility/#comment-422726
https://forum.moshaver.co/members/melan.html

شیفت کردن چیست؟ آیا شیفت کردن واقعیت دارد؟

۱۴ بازديد
تغییر در زبان عامیانه ویروسی مخفف تغییر واقعیت است . هدف تغییر، سفر از CR (واقعیت فعلی) به DR (واقعیت مطلوب) از طریق مدیتیشن، تجسم، و سایر اعمال است. جابجایی شامل جدا کردن آگاهی فرد از بدن و ورود به یک واقعیت «جایگزین» یا یک جهان جایگزین است. واقعیت های محبوب محبوب شامل مدرسه جادوگری و جادوگری هاگوارتز و جهان های مختلف بر اساس بازی تاج و تخت ، جنگ ستارگان ، و انیمیشن است. جابجایی با تعالیم کتاب مقدس سازگار نیست و چیزی نیست که مسیحیان باید وارد آن شوند.
شیفتینگ در میان برخی از نوجوانان و بزرگسالان جوان محبوب است، و جوامع در حال تغییر بزرگی در TikTok، Reddit و دیگر پلتفرم‌های رسانه‌های اجتماعی وجود دارد. در TikTok، ویدیوهای دارای هشتگ #shifting بیش از 6.2 میلیارد بازدید دارند (www.tiktok.com/tag/shifting، مشاهده شده در 29/7/21). سایت‌های مختلف توصیه‌هایی در مورد روش‌هایی برای تسهیل تغییر، نحوه «اسکریپت» بازدید از واقعیت مورد نظر خود و نحوه بازگشت به واقعیت فعلی ارائه می‌دهند.
شیفت کردن چیست؟ آیا شیفت کردن واقعیت دارد؟
جابجایی یک عمل معنوی و متافیزیکی ذاتی است، زیرا با هستی، هویت و فضا-زمان سر و کار دارد. شیفترها اساساً به دنبال تجربه ای خارج از بدن هستند. به همان دلایلی که ما از فرافکنی اختری و مراقبه متعالی اجتناب می کنیم، مسیحیان باید از آن اجتناب کنند . مشابه دیگر شیوه‌های «عصر جدید»، جابجایی از مانتراها، مدیتیشن و موقعیت‌های خاص بدن برای وارد شدن به حالت تغییر یافته آگاهی استفاده می‌کند، که تغییر مکان‌ها را یک جهان موازی یا بعد دیگری فرض می‌کنند. بر اساس ویدیوهای TikTok، برخی از تغییردهنده‌ها شروع به زیر سوال بردن واقعیت به طور کلی کرده‌اند و سؤالاتی مانند «اگر آنچه ما «واقعیت» می‌نامیم فقط «تغییر» شخص دیگری باشد، چه می‌شود؟ و "اگر من فقط در ذهن شخص دیگری وجود داشته باشم چه؟"
کمک به محبوبیت جابجایی، ناامیدی مردم از زندگی کنونی خود است، و مسائل سیاسی اخیر و گسترش COVID-19 تنها باعث شده است که آنها احساس ناامیدی و ناامیدی بیشتری داشته باشند. مردم به دنبال راه فراری هستند تا مکانی «بهتر» را با چیزهایی که ناامیدکننده کمتر و بیشتر از چیزهایی که از آنها لذت می برند، بیابند. آنها جابجایی را راهی برای فرار از این دنیا و گذراندن زمان در دنیای دیگری که خودشان ساخته اند می دانند، جایی که می توانند آنچه را که می خواهند داشته باشند.
مشکل این است که فرار راه حل نیست، و جابجایی کار نمی کند - نه از نظر معنوی، نه علمی، نه به هیچ وجه. چیزی که تغییردهنده ها تجربه می کنند یک واقعیت جایگزین یا مکان دیگری در چندجهانی نیست. در عوض، آنها در ذهن خود یک داستان تخیلی ایجاد می کنند. آنها به دنبال هرج و مرج و سردرگمی هستند. و آنها خود را مستعد نیروهای معنوی می کنند که از آنها چیزی نمی دانند.
مسیحیان تشخیص می‌دهند که ما در دنیایی سقوط کرده زندگی می‌کنیم، بنابراین می‌دانیم که چرا مردم به دنبال تعویض وجود خود با چیزی بهتر هستند. اما رد واقعیت هزینه دارد. حقیقت آن چیزی است که با واقعیت مطابقت دارد، پس دور انداختن واقعیت به معنای کنار گذاشتن حقیقت است. کتاب مقدس به وضوح از اعتقاد به واقعیت در مقابل تخیل حمایت می کند و اصرار دارد که ما می توانیم تفاوت را بدانیم . برخی چیزها هستند (درست یا واقعی هستند) و برخی چیزها نیستند (کاذب هستند یا واقعی نیستند). چنگ زدن فرد تغییردهنده به یک "واقعیت مطلوب" او را نسبت به حقایق خاصی که نباید نادیده گرفته شوند کور می کند: برای مثال، واقعیت گناه، و بهشت ​​و جهنم و رستگاری مسیح.
جابجایی امیدی کاذب در وجودی کاذب بر اساس یک تجربه کاذب ارائه می دهد. ایمانداران به مسیح در واقعیت عشق خدا و نجات مسیح استوار هستند . "ما این امید را به عنوان لنگر برای روح، محکم و مطمئن داریم". در به اشتراک گذاشتن انجیل، ما به دیگران کمک می کنیم تا همین امید را بیابند. پیامی که به جابجایی ها می رسد این است که آنها نیازی به فرار ندارند - آنها به بخشش گناهان و رابطه با عیسی مسیح نیاز دارند. آنها نیازی به خلق دنیای بهتر در ذهن خود ندارند. آنها باید اعتماد کنند که عیسی روزی دنیای بهتری را خلق خواهد کرد .

دانلود رمان ارس و پری زاد

۱۵ بازديد

دانلود رمان ارس و پری زاد از زینب رستمی

در این پست رمان ارس و پری زاد را آماده کردیم.برای دانلود رمان ارس و پری زاد از زینب رستمی در ادامه پست همراه ما باشید.

دانلود رمان ارس و پری زاد از زینب رستمی

بخشی از پات اول رمان ارس و پری زاد

نفس نداشتم. قلبم توی سینه می‌کوبید و با همه‌ی توان فقط می‌دویدم. پشت سرم فریاد بود؛ آشوب بود؛ به زبان روسی عربده می‌کشیدند و صدای کوبیده شدنِ کفش‌های مردانه‌شان روی زمین بندر، در گوش‌هایم اکو می‌شد.تعدادشان زیاد بود.وقتی نفس‌زنان از کنار کانتیرهای بزرگِ آبی و قرمز می‌دویدم، کسی از گذشته توی گوشم پچ می‌زد:«من دوستت دارم، تو رو باور دارم... می‌دونم که برمی‌گردی پناه.»آن روز، همه چیز جور دیگری بود. او غرق شده بود توی چشم‌های عاشق من، و من حل شده بودم در نفس‌های گرمِ مردی که برای این عشق، با همه می‌جنگید.شریف بود و جوان‌مرد. مهربان می‌خندید، مهربان حرف می‌زد، حتی مهربان می‌رفت و می‌آمد. یک عمر، قضاوت‌های بقیه را به پشیزی نخریده بود و هربار فقط پشت من می‌ایستاد.امشب هم مثل همان روزها پر از امید بودم؛ سر پا بودم؛ قوی بودم. تسلیم شدن توی کار من نبود. می‌دویدم و می‌جنگیدم. سرنوشت، مبارزه را یادم داده بود و زندگی، هرچند وقت یک‌بار آزمونی مقابلم می‌گذاشت.